گل هاش توی دستش بود ! نشسته بود لب جدول ! رفتم نشستم کنارش !
گفتم : برای چی نمیری گلات رو بفروشی ؟! گفت : بفروشم که چی ؟!
تا دیروز میفروختم که با پولش آبجیمو ببرم دکتر ! دیشب حالش بد شد و مرد !
با گریه گفت : تو میخواستی گل بخری ؟! گفتم : بخرم که چی ؟!
تا دیروز میخریدم برای عشقم ! امروز فهمیدم باید فراموشش کنم !
اشکاشو که پاک کرد ، یه گل بهم داد ؛
با مردونگی گفت : بگیر ؛
باید از نو شروع کرد ! تو بدون عشقت ، من بدون خواهرم . . . . !
نظرات شما عزیزان: